یک لیوان چای

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سرهنگ بازوشو به سمت نیوشا گرفت و رو به هاکان _ موفق باشید قربان هاکان_شما هم سرهنگ . هاج واج به نیو و سرهنگ که دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم. هاکان_نکنه تا فردا میخوای همینجا وایسی و زل بزنی به مردم. بعد یهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم. کم کم به خودم اومدم ،با هاش همگام شدم. یه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامی حرکت کرد . انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش میرم. قسمت 6 جلوی ورودی دو تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند . هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد به اونا نشون داد و گفت _اهرام به ثلاثه مرد با لبخند چندش اوری به من نگاه کرد _ثلاثه به اهرام کثافت داشت با چشماش قورتم میداد . سرمو انداختم پایین که همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد به پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یه چیزی بهش بگم ،پاشنه کفشم تو سنگفرش زمین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمین ، هاکان محکم بازومو گرفت _یادم باشه بعد از ماموریت اگه جون سالم به در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکی خون خونمو میخورد باز داشت تحریکم میکرد ،یه نفس عمیق کشیدم _مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همین فکرو داشتم . دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد . انگار با نگاهش میگفت _خودتی ناتاشا؟ _اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمیدم به جای کل باید مطیع باشم تا حالتو بگیرم . داشتیم از کنار عده ای زن و مرد که مشغول صحبت بودند میگذشتیم . هاکان _چشماتو باز کن ببین میتونی محوطه گل کاری شده که توش یه مجسمه است پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیا کنار همین استخر منتظر باش تا بیام. _بله قربان اروم بازوشو از دستم بیرون کشید هاکان _بهت نمیاد این همه مطیع باشی ، ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود . بی هیچ حرفی به پشت ساختمون ویلا رفت. میگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من میخوام ادم باشم مگه میذاره . ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت . اااناتاشا یه جوری میگی انگار شوهرته. اخه من حتی میکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیاد چی. دوباره به خودم نهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی که کلی ماموریت ضربتی تو ایران میرفت و همه جلوش خم و راست میشدند ؟ نفس عمیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . از لابلای زن و مردای مست و مشغول رقص عبور کردم. اطراف و زیر نظر گرفتم . باید ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود . گارسونی به سمتم اومد واسه رد گم کنی یه گیلاس برداشتم . اطراف زیر نظر داشتم که چشمم خورد به گوشه سمت چپ ویلا . سه تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشه ،پیداش کردم .
یک لیوان چای...
ما را در سایت یک لیوان چای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ilia rezaa16503 بازدید : 121 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:00